سفارش تبلیغ
صبا ویژن

امامِ رئوف

تا می شود ز چشمه ی توحید جو گرفت
از دست هر کسی که نباید سبو گرفت

تو آبی و به آب تو را احتیاج نیست
پس این فرات بود که با تو وضو گرفت

کوچک نشد مقام تو، نه! تازه کربلا
با آبروی ریخته ات آبرو گرفت

شرم زیاد تو همه را سمت تو کشید
این آفتاب بود که با ماه خو گرفت

دیگر برای اهل بهشت آرزو شدی
وقتی عمود از سر تو آرزو گرفت

خیلی گران تمام شد این آب خواستن
یک مشک از قبیله ی ما یک عمو گرفت

از آن به بعد بود صداها ضعیف شد
از آن به بعد بود که راه گلو گرفت
                       ....                     
زینب شده شکسته غرورش، شنیده ای؟
دست کسی به کنج النگوی او گرفت

در کوفه بیشتر به قدت احتیاج داشت
با آستین پاره نمی شد که رو گرفت         

         علی اکبر لطیفیان


[ پنج شنبه 91/5/5 ] [ 5:21 عصر ] [ کبوترِ حرم ] [ نظرات () ]

وقتی گدایی را پناهی نیست دیگر
جز کوچه ی چشم تو راهی نیست دیگر

جز تو به حاجت ها الهی نیست دیگر
این جذبه ها خواهی نخواهی نیست دیگر

تو شمعی و گرمای تو پروانه پرور
 
مشکت به دوشت بود و اشکم را گرفتی
ماهی و از خورشید هم غم را گرفتی

بی شک یداللّهی که پرچم را گرفتی
دادی دو دستت را دو عالم را گرفتی

تا که بریزی زیر پای شاه بی سر

جنگاوری ات را ز بابا می شناسی
امّ البنین را عبد زهرا می شناسی

وقتی برادر را تو آقا می شناسی . . .
...از هر کسی بهتر خودت را می شناسی

تو ناشناسی مثل شب تا روز محشر

آمد سکینه از عمویش خواهشی داشت
اشکش شبیه دست گرمش لرزشی داشت

ای مرد طوفانی نگاهت بارشی داشت
کم کم که موج سینه ات آرامشی داشت

در فکر دریا رفتی و لب های اصغر

گفتی به آقایت که خون است آخر کار
لیلای من فصل جنون است آخر کار

انّا الیه راجعون است آخر کار
حالا که می دانم که چون است آخر کار

اول به دستم تیغ می دادی برادر

از تشنگی گرچه نگاهت تیره می شد
اما همینکه سمت لشکر خیره می شد

با تار و مار تیر مژگان چیره می شد
این منزلت باید برایت سیره می شد

تا که کسی چشمش نیفتد سوی خواهر

شقّ القمر شد که سرت بر شانه افتاد
انگار از فرق اناری دانه افتاد

از روی اسبت پیکرت مردانه افتاد
یعنی سه پر در چشم پر پیمانه افتاد

با صورتت افتاده ای بر پای مادر

ای کاش چشم درهمت درهم نمی شد
پشت حسین و خواهر تو خم نمی شد

دیگر به معجرها گره محکم نمی شد
گیسوی سرخت روی نی پرچم نمی شد

می ماند اگر دست علم گیرت به پیکر

        محمّد امین سبکبار


[ پنج شنبه 91/5/5 ] [ 5:17 عصر ] [ کبوترِ حرم ] [ نظرات () ]

قحط آب است و صدف از رنگ گوهر شد خجل
هم ز مادر، طفل و هم از طفل، مادر شد خجل

کافرى از بس که زان مسلم نمایان دید، دین
سر به پیش افکند و در پیش پیمبر شد خجل

هاجرى زمزم پدید آورد و طفلش تشنه بود
سعى بى حاصل شد و زمزم ز هاجر شد خجل

با عمو مى گفت طفل تشنه کام خود ولیک
سر فرازم کن رباب از روى اصغر شد خجل

مشک خالىّ و دلى پر از امید آورده بود
و ز رخ بى آب و رنگش آب آور شد خجل

سخت، سقّا بهر آب و آبرو کوشید لیک
عاقبت کوشش ، ز سعى آن فلک فر، شد خجل

مایه ی آن پایه همّت ، گشت نومیدى ز آب
و ز لب خشکیده ی او، دیده ی تر، شد خجل

کام پور ساقی کوثر نشد تر از فرات
وز رخ ساقیّ کوثر، حوض کوثر شد خجل

زان طرف ، عباس از طفلان خجل ، زین سو، حسین
آمد و دید آن فتوَّت ، از برادر شد خجل

خواست ، برخیزد به پا بهر ادب ، دستى نبود
و آن قیامت قامت ، از خاتون محشر شد خجل

استاد حاج علی انسانی


[ پنج شنبه 91/5/5 ] [ 5:5 عصر ] [ کبوترِ حرم ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

آرشیو مطالب
امکانات وب


بازدید امروز: 83
بازدید دیروز: 102
کل بازدیدها: 1176548