سفارش تبلیغ
صبا ویژن

امامِ رئوف

دارد میان هیئت خود گریه می‌کند 

با اهل بیت عصمت خود گریه می‌کند

با داغ هتک حرمت خود گریه می‌کند

دارد برای غربت خود گریه می‌کند

 

آتش گرفت خانه‌اش اما سپر نداشت

بین ِچهار هزار نفر یک نفر نداشت

 

مشعل به دستها وسط خانه ریختند

یک عده بی حیا وسط خانه ریختند

تا اینکه بی هوا وسط خانه ریختند

اموالِ خانه را وسط خانه ریختند

 

بین نماز بود و مجالش نداده اند

حتی امان به اهل و عیالش نداده اند

 

بین هجوم بی خبر و یاد مادر است

دیوارهای شعله ور و یاد مادر است

تنها میان درد سر و یاد مادر است

افتاده است پشت در و یاد مادر است

 

شکر خدا خمیده به دیوار بر نخورد

بال و پرش به تیزی مسمار بر نخورد

 

این پیر ِسالخورده عصا بر نداشته

آرام تر هنوز عبا بر نداشته

نعلین خویش را به خدا بر نداشته

شیخ ِ حرم عمامه چرا بر نداشته

 

او را کشان کشان وسط کوچه می‌کِشند

در پیش این و آن وسط کوچه می‌کِشند

 

آتش مسیر رفتن او را گرفته است

طفلی ز ترس دامن او را گرفته است

چه بد طناب گردن او را گرفته است

راه نفس کشیدن او را گرفته است

 

از بس دویده، خسته شده، بی رمق شده

این پیرمردِ غمزده خیس عرق شده

 

گیرم خمیده در بر انظار رفته است

پای برهنه از سر بازار رفته است

گیرم به پای هر قدمش خار رفته است

با دستِ بسته مجلس اغیار رفته است

 

شکر خدا که پیرهنش پا نخورده است

در زیر چکمه‌ها دهنش پا نخورده است


می‌گفت بین ازدحام: آه عمّه جان

افتاده بود یاد خیام؛ آه عمّه جان

آه از نگاه مردم عام؛ آه عمّه جان

از ماجرای بزم حرام؛ آه عمّه جان


دستش به روی خاک به سردی گرفته شد

بار دگر محاسن مردی گرفته شد...

محمد جواد پرچمی


[ سه شنبه 93/5/28 ] [ 3:37 عصر ] [ کبوترِ حرم ] [ نظرات () ]

داغ تازه

منم آن دل که ز داغ تو به دریا می زد
روضه اش شعله به دامان ثریا می زد

موسپیدی که دو دستش به طنابی بستند
پیرمردی که نفس در پی آنها می زد

آن طرف گریه ی طفلان من و در این سو
خنده بر بی کسی ام دشمن زهرا می زد

نیمه جانی که در آتش پی گلهایش بود
شعله وقتی ز در سوخته بالا می زد...

آه از آن بزم شرابی که به یادم آورد
داغ آن زخم که نامرد به لبها می زد

یاد آن طفل که زنجیر تنش مانع بود
تا ببیند که لب چوب کجا را می زد...

همه ی قدرت خود جمع نمود، اما دید
خیزران را به لب زخمی بابا می زد...

ترکه اش گاه به رخ گاه به دندان می خورد...
در عوض عمه ی ما بود که خود را می زد...

حسن لطفی


[ شنبه 92/6/9 ] [ 7:23 عصر ] [ کبوترِ حرم ] [ نظرات () ]

تقدیم

هزار جام محبت به غربتت تقدیم
هزار غنچه عطوفت به تربتت تقدیم

سلامت است تشیّع ز رنج دیدن تو
سلام خاصِ الهی به همّتت تقدیم

در آن زمانه ی تاریک جهل ای خورشید
تو نور علم نمودی به امّتت تقدیم

شبی نبود که همیان کهنه ات نکند
به سائلان مدینه کرامتت تقدیم

بپای روضه ی تو سالیانه یک دفعه
بهار اشک شود بر مصیبتت تقدیم

تو را شبانه کجا پابرهنه می بردند؟
سرشک دیده و دلها به غربتت تقدیم

خدا نکرده به کوچه مگر زمین خوردی؟
هزار آیه شفا بر جراحتت تقدیم

به جای حرف جسورانه که نثارت شد
سرود مهر به قلب پر عصمتت تقدیم

به جای سرزنش دست سیلیِ گلچین
تمام بوسه ی گلها به ساحتت تقدیم

زمان خوردن سیلی نسیم شاهد بود
سلام یاس نبی شد به غیرتت تقدیم

بیا و بانی یک سفره ی حسینی باش
ثواب روضه ی جدّت به خدمتت تقدیم

همانکه تشنه سر از پیکرش جدا کردند
حسین آنکه سرش را به نیزه ها کردند

سید محمد میر هاشمی


[ شنبه 92/6/9 ] [ 7:22 عصر ] [ کبوترِ حرم ] [ نظرات () ]

پدر سالخورده

زیر این گنبد دوّار و کبود
کلبه ای سمت خدا در دارد
سالخورده پدری روحانی
حجره ای گوشه ی بستر دارد

ششمین مرد که یک دریا غم
آب جاری شده ی عِینش بود
قسمت بال و پر میکائیل
آستان بوسی نعلینش بود

وضع حالات وخیمش از صبح
روز را در نظرش شب کرده
بسکه بالاست دمای بدنش
چند دفعه بخدا تب کرده

زهر خیمه زده روی بدنش
می کشد پا به زمین می سوزد
سرفه ای خشک و عطش... این یعنی...
سینه ی عرش برین می سوزد

ادامه مطلب...

[ شنبه 92/6/9 ] [ 6:19 عصر ] [ کبوترِ حرم ] [ نظرات () ]

ما گداییم گدای پسر فاطمه ایم
بوسه زن های عبای پسر فاطمه ایم
بنویسید فدای پسر فاطمه ایم
گریه کن های عزای پسر فاطمه ایم
 
چشم ما چشمه ای اندازه ی دریا دارد
هر چه ما گریه کنیم از غم او جا دارد

 
پیرمردی که خدا در سخنش پیدا بود ...
زردی برگ گل یاسمنش پیدا بود
سنّ بالایش از آن خم شدنش پیدا بود
با وجودی که خزان در بدنش پیدا بود ...
 
نیمه شب بر سر سجّاده عبادت می کرد
مثل یک عاشق دلداده عبادت می کرد

 
ماجرایی که نباید بشود، امّا شد
باز هم واژه ی «حرمت شکنی» معنا شد
پای آتش به در خانه ی آقا وا شد
در آتش زده مثل جگر زهرا شد ...
 
... ولی این بار در خانه دگر میخ نداشت
کار بر سینه ی پروانه دگر میخ نداشت

ادامه مطلب...

[ شنبه 92/6/9 ] [ 6:18 عصر ] [ کبوترِ حرم ] [ نظرات () ]

ناگهان زلف پریشان تو را می گیرند
سر سجاده گریبان تو را می گیرند
 
تو در این خانه بنا نیست که راحت باشی
چند هیزم سر و سامان تو را می گیرند
 
وقت نعلین به پا کردن تو یک آن است
چون حسودند همین آنِ تو را می گیرند
 
دختران تو یقیناً ز کسی ترسیدند
بی سبب نیست که دامان تو را می گیرند
 
سعی کن بلکه خودت را بکشانی، ور نه
ریسمان ها به خدا جانِ تو را می گیرند

علی اکبر لطیفیان


[ شنبه 92/6/9 ] [ 6:17 عصر ] [ کبوترِ حرم ] [ نظرات () ]

آتش کشد زبانه ز دور و برم خدا
خاکسترش نشسته به روی سرم خدا

پور خلیلم و وسط شعله ها اسیر
بنما اجابتی به دل مضطرم خدا

ای وای از تغافل اصحاب سینه چاک
این درد غربت است به جان می خرم خدا

دشمن غرور موی سپید مرا شکست
اما کسی نبود شود یاورم خدا

بی دردسر به شخصیتم لطمه زد عدو
مستانه خنده کرد به چشم ترم خدا

بیرون مرا چگونه ز خانه کشید و برد
 پیداست از کبودی بال و پرم خدا

صد شکر نیمه شب سر من بی عمامه شد
یاد غرور آن سر بی معجرم خدا

وقتی که سوی چشم مرا ضرب او گرفت  
دیدم چگونه خورد زمین مادرم خدا

با دست بسته در نظر اهل خانه ام
یاد آور شکستگی حیدرم خدا

گرچه کسی نبود تماشا کند مرا
 در فکر کوچه گردی آن خواهرم خدا

غم های عمه عاقبت انداختم ز پا
دیدی که داغ غربتش آمد سرم خدا

قاسم نعمتی


[ شنبه 92/6/9 ] [ 6:15 عصر ] [ کبوترِ حرم ] [ نظرات () ]

آبروی خاندان آدم

همان امام غریبی که شانه اش خم بود
به روی شانه ی پیرش غم دو عالم بود

میان صحن حسینیّه ی دو چشمانش
همیشه خاطره ی ظهر یک محرم بود

دل شکسته ی او را شکسته تر کردند
شبیه مادر مظلومه اش پر از غم بود

اگر تمام ملائک ز گریه می مردند
به پای خانه ی آتش گرفته اش کم بود

حدیث حرمت او را به زیر پا بردند
اگر چه آبروی خاندان آدم بود

شتاب مرکب و بند و تعلّل پایش
زمینه های زمین خوردنش فراهم بود

مدینه بود و شرر بود و خانه ای ساده
چه خوب می شد اگر یک کمی حیا هم بود

امان نداشت که عمّامه ای به سر گیرد
همان امام غریبی که شانه اش خم بود

علی اکبر لطیفیان


[ یکشنبه 91/6/19 ] [ 12:36 عصر ] [ کبوترِ حرم ] [ نظرات () ]

رضای خدا

کشید بند طناب و شما زمین خوردی
شبیه مادرتان بی هوا زمین خوردی

تمام آینه ها ناگهان ترک خوردند
مگر چقدر شما با صدا زمین خوردی؟

چه عاشقانه سر کوچه ی بنی هاشم
به یاد حضرت خیرالنّساء زمین خوردی

شتاب مرکب و زانوی خسته باعث شد
طی مسیر، شما بارها زمین خوردی

صدای ناله ی زهرا مدینه را لرزاند
به دست بسته، غریبانه تا زمین خوردی

دلت شکست و به یاد رقیه افتادی
خودت برای رضای خدا زمین خوردی

وحید قاسمی


[ یکشنبه 91/6/19 ] [ 12:30 عصر ] [ کبوترِ حرم ] [ نظرات () ]

حسینیه دنیا

آسمان است و زمین دور سرش می گردد
آفتاب است و قمر خاک درش می گردد

این قد و قامت افتاده درخت طوباست
این محاسن به خدا آبروی دین خداست

این حرم، خانه ی زهراست، نسوزانیدش
این حسینیّه ی دنیاست، نسوزانیدش

شعله پشت حرم « فاطمه زاده »نبرید
پسر  فاطمه  را  پای  پیاده  نبرید

آی  مردم  بگذارید  عبا  بردارد
پیر مرد است خمیده است عصا بردارد

هم عصا نیست که او تکیه به جایی ببرد
هم عبا نیست که سر زیر عبایی ببرد

ببریدش، ببرید، از وسط مردم نه!
هرچه خواهید بیارید، ولی هیزم نه

بگذارید  لبش  یاد  پیمبر  بکند
وسط شعله کمی « مادر، مادر » بکند

از مسیری ببریدش که تماشا نشود
چشمی از این در و همسایه به او وا نشود

اصلاً این مرد مگر پای دویدن دارد؟
پیر مردی که خمیده است کشیدن دارد؟!

اگر آهسته نیارید، تنش می افتد
بارها پشت سواره بدنش می افتد

شعله ی تازه به چشمان غمینش نزنید
آسمان است و در این کوچه زمینش نزنید

شاید این کوچه همان کوچه ی زهرا باشد
شاید آن کوچه ی باریک همین جا باشد

شاید این کوچه همان جاست که زهرا افتاد
گرچه هم دست به دیوار شد امّا افتاد!

این قبیله همگی بوی پیمبر دارند
در حسینیه ی خود روضه ی مادر دارند

علی اکبر لطیفیان


[ یکشنبه 91/6/19 ] [ 12:26 عصر ] [ کبوترِ حرم ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

آرشیو مطالب
امکانات وب


بازدید امروز: 46
بازدید دیروز: 25
کل بازدیدها: 1171986